پانیاپانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابازندگی من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

شیرین گندمک من

پنج روزگی

1394/8/15 21:28
نویسنده : مامان پانی
101 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم 

الهی مامان فدات بشه جونم

دیشب تا ساعت دو بیدار بودی

دیگه از زن دایی واست شیر نگرفتم اخه از عصر دیگه احساس کردم شیرم سیرت میکنه

یه کم استرس داشتم که شب گرسنه بمونی ولی خدا رو شکر این جور نشد.

از ساعت سه ونیم تا شش هم بیدار بودی و بعدش خوابیدی.

صبح ساعت ۹ و نیم از خواب بیدارشدیم.

بعد از صبحانه واسه باباجون مهمون اومد. ما موندیم توی اتاق ‌پشتی و مامانی و خاله ها تو اش پز خونه. داداشی هم توی اتاق دایی ها.

بعدش زنگ زدم به دوستم هاجر. توی این چند روز چند بار برام زنگ زد ولی نتونستم جواب بدم. خلاصه یه دلی از درد و دل سیر کردم.

توی این چند روز نتونسته بودم یه دل سیر گریه کنم.

حسابی گریه کردم. دلم واسه داداشی هم کباب شد.

اخه چند بار واسه نشون دادن نقاشیش اومد توی اتاق و هر بار من داشتم گریه می کردم.

خدایا به خاطر ارشیا هم که شده بهم طاقت بده تا بتونم بیشتر غمم رو تحمل کنم.

بعد از رفتن مهمون های باباجون ناهار خوردیم و یه ساعت بعدش بابا زنگ زد که مامان بزرگ اینا دارن میان خونمون اماده باش تا بیام دنبالتون.

داداش تازه حمام کرده بود. خلاصه قرار شد تا یه ساعت بعد بریم خونه.

بابا اومد و رفتیم خونه. قرار شد بعد از رفتن مامان بزرگ اینا دوباره برگردیم.

تازه رسیدیم خونه بابا داشت واسه شما اسفند دود میداد که مامانی زنگ زد مامان بزرگ اینا رفتن اونجا. دوباره برگشتیم.

توی ماشین نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه.

بیچاره ارشیا.

 مامان بزرگ بود و عمه زینت و دختر عمه سارا.

به یمن وجود داداش ماجرای پاهای ناز شما رو واسشون توضیح دادم.

خیلی خودم رو کنترل کردم که اشکم در نیاد.

بابا شام رو موند خونه باباجون و رفت خونه.

ببینم امشب چیکار میکنی.

پسندها (2)

نظرات (0)