19 روزگی
سلام ناز گلم
دیشب دختر خیلی خوبی بودی.
دو سه بار بیشتر بلند نشدی.
مامانی و دایی محمود هم صبح ساعت ۷ رفتن.
داداشی هم همزمان با اونها بیدار شد و دیگه نخوابید.
بعدش زن عمو واسمون اش اورد.
عمو داریوش اینا دیروز اومده بودن خونه بابابزرگ بودن می دونستم که میان دیدنی شما.
واسه همین بلند شدم به جم و جور کردن.
بابا ۹ از سر کار اومد و عمو اینا ۹۰۵ اینجا بودن.
یه ساعتی بودن و رفتن.
بعد از رفتن عمو اینا بابا و داداش گرفتن خوابیدن.
یه ساعت بعدش هم من و شما بهشون ملحق شدیم.
عصر هم عمو یحیی اینا اومدن اینجا.
از ترس بدو بدو کردن داداش و امیر علی کل مجلس تو بقلم بودی.
سر شب هم باباجون و دایی سعید و خاله معصومه اومدن اینجا.
مامانی موند و بقیه رفتن. بابا هم شب کار بود.
حالا اندر احوالات خودت:
کم کم داری بزرگ میشه و دیگه اون موجود شکننده نیستی.
گریه هات داره جون دار میشه و دیگه به قول خاله مثل پیر زن ها گریه نمی کنی.
می خندی و دل مامان رو آب می کنی.
دل دردات شروع شده و هر روز عصر که میشه برنامه داری و ما رو بدون شام می زاری.
من هم برنجاس درمانیت می کنن و بعدش می خوابی.
حالا هی بگو به بچه دارو گیاهی ندین،
پات هنوز صاف نشده و من همچنان امید وار چربش می کنم و ماساژ می دم.
عاشقتم دختر طلای مامان.