پانیاپانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابازندگی من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

شیرین گندمک من

19 روزگی

1394/8/29 22:06
نویسنده : مامان پانی
157 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ناز گلم

دیشب دختر خیلی خوبی بودی.

دو سه بار بیشتر بلند نشدی.

مامانی و دایی محمود هم صبح ساعت ۷ رفتن.

داداشی هم همزمان با اونها بیدار شد و دیگه نخوابید.

بعدش زن عمو واسمون اش اورد.

عمو داریوش اینا دیروز اومده بودن خونه بابابزرگ بودن می دونستم که میان دیدنی شما.

واسه همین بلند شدم به جم و جور کردن.

بابا ۹ از سر کار اومد و عمو اینا ۹۰۵ اینجا بودن.

یه ساعتی بودن و رفتن.

بعد از رفتن عمو اینا بابا و داداش گرفتن خوابیدن.

یه ساعت بعدش هم من و شما بهشون ملحق شدیم.

عصر هم عمو یحیی اینا اومدن اینجا.

از ترس بدو بدو کردن داداش و امیر علی کل مجلس تو بقلم بودی.

سر شب هم باباجون و دایی سعید و خاله معصومه اومدن اینجا.

مامانی موند و بقیه رفتن. بابا هم شب کار بود.

حالا اندر احوالات خودت:

کم کم داری بزرگ میشه و دیگه اون موجود شکننده نیستی.

گریه هات داره جون دار میشه و دیگه به قول خاله مثل پیر زن ها گریه نمی کنی.

می خندی و دل مامان رو آب می کنی.

دل دردات شروع شده و هر روز عصر که میشه برنامه داری و ما رو بدون شام می زاری.

من هم برنجاس درمانیت می کنن و بعدش می خوابی.

حالا هی بگو به بچه دارو گیاهی ندین،

پات هنوز صاف نشده و من همچنان امید وار چربش می کنم و ماساژ می دم.

عاشقتم دختر طلای مامان.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)