پانیاپانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابازندگی من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

شیرین گندمک من

پنج روزگی

سلام دختر قشنگم  الهی مامان فدات بشه جونم دیشب تا ساعت دو بیدار بودی دیگه از زن دایی واست شیر نگرفتم اخه از عصر دیگه احساس کردم شیرم سیرت میکنه یه کم استرس داشتم که شب گرسنه بمونی ولی خدا رو شکر این جور نشد. از ساعت سه ونیم تا شش هم بیدار بودی و بعدش خوابیدی. صبح ساعت ۹ و نیم از خواب بیدارشدیم. بعد از صبحانه واسه باباجون مهمون اومد. ما موندیم توی اتاق ‌پشتی و مامانی و خاله ها تو اش پز خونه. داداشی هم توی اتاق دایی ها. بعدش زنگ زدم به دوستم هاجر. توی این چند روز چند بار برام زنگ زد ولی نتونستم جواب بدم. خلاصه یه دلی از درد و دل سیر کردم. توی این چند روز نتونسته بودم یه دل سیر گریه کنم. حسابی گریه کردم. دلم و...
15 آبان 1394

چهار روزگی

سلام پانیه نازم دیشب اخرش به زور بیدارت کردم و شیر خوردی. دادا کیان هم تا صبح گریه کرد و نالید. وقتی به واکسن دو ماهگی شما فکر می کنم تنم می لرزه. صبح هر چی به بابا زنگ زدم که ببینم شناسنامه ها رو کجا گذاشته جواب نداد. دایی محمود هم دیشب رفت خونه خودمون خوابید. اومدنی ماشین رو هم با خودش اورد تا دخملی رو ببریم واسه ازمایش تیروئید و زردی و پایش خانه بهداشت. اول رفتیم درمانگاه کسایی واسه تست تیروئید و زردی. تا جواب ازمایش زردی حاضر شه رفتیم خانه بهداشت. وزنت با لباس شده بود سه کیلو. بعد دوباره رفتیم جواب ازمایش رو هم گرفتیم. خدا رو شکر زیاد بالا نبود. ۷۰۵ اومدیم خونه باباجون. خاله معصومه و زن دایی و کیان جون خواب بودن. ...
14 آبان 1394