پنج روزگی
سلام دختر قشنگم الهی مامان فدات بشه جونم دیشب تا ساعت دو بیدار بودی دیگه از زن دایی واست شیر نگرفتم اخه از عصر دیگه احساس کردم شیرم سیرت میکنه یه کم استرس داشتم که شب گرسنه بمونی ولی خدا رو شکر این جور نشد. از ساعت سه ونیم تا شش هم بیدار بودی و بعدش خوابیدی. صبح ساعت ۹ و نیم از خواب بیدارشدیم. بعد از صبحانه واسه باباجون مهمون اومد. ما موندیم توی اتاق پشتی و مامانی و خاله ها تو اش پز خونه. داداشی هم توی اتاق دایی ها. بعدش زنگ زدم به دوستم هاجر. توی این چند روز چند بار برام زنگ زد ولی نتونستم جواب بدم. خلاصه یه دلی از درد و دل سیر کردم. توی این چند روز نتونسته بودم یه دل سیر گریه کنم. حسابی گریه کردم. دلم و...