پانیاپانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابازندگی من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

شیرین گندمک من

پانی جونم یک ماهه شد

سلام دختر قشنگم فدات بشم که کم کم داری جلوی چشمام قد می کشی دیگه یک ماهه شدی برام می خندی و من کلی ذوق می کنم چند وقته که نتونستم واست پست بزارم اخه چند وقته که دل دردات شروع  شده. پنج شنبه گذشته بردمت دکتر هر روز از دم غروب به بعد تا معمولا 12 شب یه سره نق می زنی بعدش اروم می خوابی. جمهه گذشته هم واسه اولین بار رفتی خونه بابابزرگ.                                       ...
10 آذر 1394

19 روزگی

سلام ناز گلم دیشب دختر خیلی خوبی بودی. دو سه بار بیشتر بلند نشدی. مامانی و دایی محمود هم صبح ساعت ۷ رفتن. داداشی هم همزمان با اونها بیدار شد و دیگه نخوابید. بعدش زن عمو واسمون اش اورد. عمو داریوش اینا دیروز اومده بودن خونه بابابزرگ بودن می دونستم که میان دیدنی شما. واسه همین بلند شدم به جم و جور کردن. بابا ۹ از سر کار اومد و عمو اینا ۹۰۵ اینجا بودن. یه ساعتی بودن و رفتن. بعد از رفتن عمو اینا بابا و داداش گرفتن خوابیدن. یه ساعت بعدش هم من و شما بهشون ملحق شدیم. عصر هم عمو یحیی اینا اومدن اینجا. از ترس بدو بدو کردن داداش و امیر علی کل مجلس تو بقلم بودی. سر شب هم باباجون و دایی سعید و خاله معصومه اومدن اینجا. مامان...
29 آبان 1394

شانزده روزگی

دیشب خیلی خوب خوابیدی. یه باره بیدار شدم دیدم ساعت ۴ صبحه. اولش خیلی ترسیده بودم تکونت دادم دیدم زنده ای. گفتم شاید قندت افتاده باشه دیدم نه.بت شیر دادم و پوشم رو عوض کردم. دل برات سوخت از خودم به عنوان یه مادر بدم اومد. یه ساعتی بیدار بودی و خوابیدی. صبح هم که داداش رفت مهد خواب بودی و اخر سر بیدار شدی. امروز صبح حالم خیلی بد بود. با اینکه کلی کار داشتم ولی اصلا نتونستم به کارام برسم. داداش که از مهد اومد همون ماکارانی دیشبی رو گرم کردم. دلم نمی خواست مسکن مصرف کنم ولی اخرش یه بروفن خوردم. ساعت دو بود که مامانی و خاله معصومه اومدن پیشمون. انگار جون گرفتم.بعداز شست و شوی شما من هم رفتن یه دوش گرفتم. خیلی چسبید. مامانی...
26 آبان 1394

دختر گلم نیم ماهه شد

دختر نازم امروز پانزده روزه شدی. امروز داداشی رفت مهد و بعدش مامانی اومد پیشمون و تا ظهر موند. بعد از ظهر هم شما و داداش خوابیدی و من یه سر و سامونی به عکس های این چند وقتت دادم. به نظر خیلی شبیه بچهگی های داداش هستی و با آجی زهرا خیلی متفاوتی. بابا که از سر کار اومد با داداش رفت واسه معامله زمین و من شام درست کردم. این روزها شبکه دو سریال کیمیا رو نشون می ده وبابا پای ثابتش. من موقع پخش این سریال می خوابم تا شب کم نیارم. ولی امشب به لطف بادکنک داداش نتونستم بخوابم. کاش شب کم یارم. ...
25 آبان 1394

دوازده روزگی

  سلام دختر نازم دیشب خوب خوابیدی. صبح ساعت ۸ بیدار شدم. اصلا باورم نمی شد. بعد از ظهر هم مامانی طبق این چند روز با دایی سعید اومد واسه شست و شوی دخملی. هنوز به خودم این اجازه داده نشده. بعدش باباجون هم اومد. اخه دایی مسعود رو برده بودن شهدا تا بره دانشگاه. بعدش بابا مامانی اینا رو برد که برسونه. چند دقیقه بعدش عمه زینب اینا و انا هم اومدن خونمون. بعد از رفتن اونها بابا داداش رو برد تو باغ پشت خونه و یه دو ساعتی نیومدن. شما هم عین دو ساعت رو نق زدی. تازه ساعت شش اروم شدی و من تونستم شام درست کنم. هنپز لب تاب رو راه ننداختم. این چندتا پست رو هم با تبلت گذاشتم. به زودی عکس های نازت رو میزارم. راستی پاهات خیلی ب...
22 آبان 1394

یازده روزگی

پانیه نازم دیشب خاله معصومه اومد پیشمون. گل دخترم هم حسابی ابرو داری کرد. صبحی هم ساعت ۷۰۵ رفت. بابا هم ساعت ۹ از سر کار اومد. بعد از صبحانه داداشی بهانه خونه باباجون رو گرفت. بابا هم بردش اونجا. بعد ازظهر هم منو و شما و بابا رفتیم اونجا تا شما حمام کنی. قرار بود بعد از حمام بیایم خونه ولی موندیم تا بعد از شام. فکر می کردم بعد از حمام تا صبح بخوابی ولی این جور نشد. ...
21 آبان 1394

ده روزگی

سلام پانیه نازم امروز ده روزه شدی. دیشب هم طبق معمول تا سه بد نبودی و بعدش بیدار. ساعت ۴ٔ:۴۵ صبح هم نافت افتاد. صبحی بعد از رفتن داداشی من و شما و بابا یه ساعتی خوابیم. بعدش حاضر شدیم رفتیم دکتر تا مامان بخیه هاشو بکشه. شما موندین تو ماشین پیش بابا. بعد از ظهر از ساعت یک تا شش بی قراری کردی. بعدش به زور خوابیدی.
20 آبان 1394

نه روزگی

  امروز هم بابا عصر کار بود. بعد از رفتن بابا دوباره مامانی اومد پیشمون. عصرش هم دایی مهدی از مدرسه اومد اینجا. سر شب هم باباجون دایی سعید اینا اومدن خونمون. کیان جون بار اولش بود که اومد اینجا. فردا باید برم بخیه هامو بکشم.
19 آبان 1394

هشت روزگی

  امروز بابا عصر کار بود. بعد از رفتن داداشی به مهد دایی سعید هم اومد دنبال ماشین اخه کیان جون امروز می خواست واسه بار اول بره خونه بابابزرگش. امروز احساس کردم شیرم سیرت نمی کنه. بعد از رفتن دایی اینا یه کم دلشوره گرفتم. بابا هم رفت سر کار. مامانی و خاله معصومه عصرش اومدن پیشمون. تا ساعت ده هم پیشمون موندن. بعدش با باباجون و دایی محمود برگشتن. دادا ارشیا خیلی اذیت کرد. الهی بمیرم واسش دیگه مثل قبل نمی تونم بش برسم. کاش خودش هم بیشتر درک می کرد. ...
18 آبان 1394