پانیاپانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابازندگی من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

شیرین گندمک من

سونوی ان تی

1394/2/14 18:15
نویسنده : مامان پانی
102 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بلاخره چهاردهم شد و رفتم سونو.

دیشب کلی خواب بد دیدم.

صبحی هم که رفتم دانشگاه همش دلم می خواست ظهر شه.

بعد از ناهار بابایی و داداش خوابیدن و من هم یه چرت نیم ساعته زدم.

ساعت 2:45 از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم و رفتیم واسه سونو.

نفر اول بودم و مطب هم یه کم شلوغ بود. 

منشی گفت یه کم راه برو تا آقای دکتر اومد بری تو.

یه ربع بعد دکتر اومد و رفتم تو. دکتر اولش یه کم توضیح داد که ممکنه طول بکشه و حتی بری راه بری و دوباره بیای و شاید هم مجبور بشی فردا دوباره بیای.

یه ده دقیقه ای گذشت و گفت بله از اون سونوهای سخته. فقط اون چیزی که اون لحظه خوشحالم می کرد شنیدن صدای قلبت واسه بار اول بود.

قبل از اینکه روی تخت دراز بکشم گفتم آقای دکتر میشه خودم هم ببینمش؟

دکتر گقت اصلاً چیزی واسه دیدن وجود نداره اینقدر کوچیکه که شما نمی تونی تشخیص بدی. حالا اگه نبم رخ شد نشونت می دمش که آخر هم نشون نداد.

آخرش دکتر گفت نمی شه برو یه نیم ساعتی راه برو دوباره بیا.

اومدم بیرون با بابا و داداشی رفتیم یه کم راه رفتیم و اومدیم دوباره مطب یه ریع هم همون جا راه رفتم و دوباره رفتم داخل.

سونو دوباره خیلی طول کشید. گفتم نبم رخ شد؟آقای دکتر :بله

چند دقیقه بعد حالات صورت دکتر عصبیم کرد. پرسیدم سالمه گفت بله خانوم.

دیگه خیالم راحت شد و چیزی نپرسیدم

آخرش دکتر عددها رو واسه دستیارش خوند و گفت خیلی کوچیکه در مورد جنسیتش هیچ نظری ندارم.

خیالم راحت شد و اومدم بیرون. بابا و داداشی رفته بودن توی ماشین عکستو نشون داداش دادم کلی ذوق کرد.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)