پانیاپانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابازندگی من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

شیرین گندمک من

چکاپ سوم

امروز ساعت 2 نوبت دکتر داشتم. ظهر دایی اومد داداشی رو برد خونه باباجون و ساعت یک هم با بابایی رفتیم مطب. فکر می کردم نهایتاً نیم ساعت بیشتر طول نکشه چون آخر وقت نوبت گرفته بودم. ولی یک ساعت بیشتر توی نوبت نشستم. بعدش معاینه و شنیدن صدای قلب نازت. همه مشکلاتم رو یادداشت کرده بودم تا با خانم دکتر درمیون بزارم. امید وار بودم که برام سونو بنویسه ولی گفت حالا زوده یه دو هفته دیگه باید بری. در عوض گفت که برم آزمایش های غربال گری دوم رو بدم. حسابی خورد توی ذوقم. به بابا گفتم فردا فقط واسه تعیین جنسیتش می رم دکتر. توی مطب خانم ها می گفتن که هزینه سونو چهارصد درصد افزایش پیدا کرده. الان زنگ می زنم اگه راست باشه بی خیالش می ...
17 خرداد 1394

این چند وقت

سلام گلم خوبی؟ این چند وقت نشد که بیام برات بنویسم. دل و دماغ نداشتم. همش با خودم می گم نکنه واسه داشتنت عجله کردم. نکنه یه روز از بودنت بهم اعتراض کنی؟ این نکنه ها و یه عالمه نکنه دیگه. ولی از اینکه هستی در کل خیلی خوش حالم. هنوز تشک بازیتو تموم نکردم. یعنی نتونستم برم خیابون بقیه لوازمشو بخرم. بابا هم که قوربونش برم اصلا واسه این جور خریدها وقت نداره. چند روز پیش که رفته بودم داداشو پیش دبستانی ثبت نام کنم توی خیابون حالم بد شد یعنی فشارم افتاد شانس اوردم که دایی و خاله هم بیرون بودن و اومدن سراغم. از اون روز راستشو بخوای دیگه می ترسم تنها برم بیرون. دیگه هوا داره کم کم حسابی گرم می شه. صبح ها نفسم سنگینی م...
13 خرداد 1394

هنرنمایی مامان

  سلام گل خوشکلم خوبی؟ یک شنبه بلاخره رفتم آزمایش های سلامت جنین رو دادم. ایشالله که مورد خاصی نباشه. این روزها حالت تهوعم خیلی خوب شده معده دردم هم خوب شده ولی عوض کمرم حسابی درد می کنه لگنم هم درد می کنه ولی همین که تو هستی هیچ اهمیتی نداره. این تشک بازی رو توی نت دیدم و عاشقش شدم.   خلاصه بعد از کلی فکر آستین ها رو بالا زدم و خودم شروع کردم به دوخت و دوز. زیاد نمی تونم بنشینم ولی کم کم دارم تمومش می کنم این هم از عکسش تا به حالا:   ...
22 ارديبهشت 1394

سونوی ان تی

امروز بلاخره چهاردهم شد و رفتم سونو. دیشب کلی خواب بد دیدم. صبحی هم که رفتم دانشگاه همش دلم می خواست ظهر شه. بعد از ناهار بابایی و داداش خوابیدن و من هم یه چرت نیم ساعته زدم. ساعت 2:45 از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم و رفتیم واسه سونو. نفر اول بودم و مطب هم یه کم شلوغ بود.  منشی گفت یه کم راه برو تا آقای دکتر اومد بری تو. یه ربع بعد دکتر اومد و رفتم تو. دکتر اولش یه کم توضیح داد که ممکنه طول بکشه و حتی بری راه بری و دوباره بیای و شاید هم مجبور بشی فردا دوباره بیای. یه ده دقیقه ای گذشت و گفت بله از اون سونوهای سخته. فقط اون چیزی که اون لحظه خوشحالم می کرد شنیدن صدای قلبت واسه بار اول بود. قبل از اینکه روی تخت د...
14 ارديبهشت 1394

خاطره جون کجایی

سلام خاطره جون الان مطمئناً دختر کوچولوت به دنیا اومده یه مدت وبلاگتو آپ نکردی آلان هم که یا حذفش کردی یا ادرسشو عوض کردی اگه یه سر به ما زدی یه خبری بده.  
12 ارديبهشت 1394

خواب

    چند شب پیش خواب دیدم اسم الشن رو واست انتخاب کردم. شاید باورت نشه ولی تا به حال این اسم رو نشنیده بودم خیلی دلم می خواست بدونم واسه دختره یا پسره؟ معنیش چیه؟ امروز سرچ کردم.   ...
2 ارديبهشت 1394

حالم بده

سلام کوچولوی خوشکلم خوبی؟ ایشاالله که خوب باشی من که دارم می میرم از روزی که فهمیدم باردارم معده درد گرفتم ولی از دیروز دیگه خیلی درد می کنه شکمم هم خیلی سفت شده الان هم خیلی درد دارم فردا می رم خانه بهداشت
21 فروردين 1394

نی نی 8 هفته ای من

کوچولوی ناز من سلام امروز بلاخره رفتم سونوگرافی البته صبح باه رفتیم دانشگاه بعدش رفتیم یه نیم ساعتی توی نوبت نشسته بودیم و بعدش رفتیم داخل خیلی هیجان داشتم خاله فرحناز به همه گفته بود که دوقلو باردارم(الکی) من همش فکر می کردم نکنه واقعا دوقلو باشی وقتی دکتر داشت سونو می کرد اولش گفت 8 هفته و یعدش گفت قلبش هم می زنه بعد گفتم یه قلویه؟ دکتر خندید و گفت آره      بعدش دوباره رفتیم دکتر ساعت 2 نوبت داشتم ولی 12.5 رفتم داخل (من و این همه خوشبختی محاله) از اونجا هم رفتیم خونه باباجون داداشی هم اونجا بود داداشی تا عکستو دید گفت مامان این چرا گردن نداره؟ چرا دست و پا ندار...
19 فروردين 1394