پانیاپانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابازندگی من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

شیرین گندمک من

یازده روزگی

پانیه نازم دیشب خاله معصومه اومد پیشمون. گل دخترم هم حسابی ابرو داری کرد. صبحی هم ساعت ۷۰۵ رفت. بابا هم ساعت ۹ از سر کار اومد. بعد از صبحانه داداشی بهانه خونه باباجون رو گرفت. بابا هم بردش اونجا. بعد ازظهر هم منو و شما و بابا رفتیم اونجا تا شما حمام کنی. قرار بود بعد از حمام بیایم خونه ولی موندیم تا بعد از شام. فکر می کردم بعد از حمام تا صبح بخوابی ولی این جور نشد. ...
21 آبان 1394

ده روزگی

سلام پانیه نازم امروز ده روزه شدی. دیشب هم طبق معمول تا سه بد نبودی و بعدش بیدار. ساعت ۴ٔ:۴۵ صبح هم نافت افتاد. صبحی بعد از رفتن داداشی من و شما و بابا یه ساعتی خوابیم. بعدش حاضر شدیم رفتیم دکتر تا مامان بخیه هاشو بکشه. شما موندین تو ماشین پیش بابا. بعد از ظهر از ساعت یک تا شش بی قراری کردی. بعدش به زور خوابیدی.
20 آبان 1394

نه روزگی

  امروز هم بابا عصر کار بود. بعد از رفتن بابا دوباره مامانی اومد پیشمون. عصرش هم دایی مهدی از مدرسه اومد اینجا. سر شب هم باباجون دایی سعید اینا اومدن خونمون. کیان جون بار اولش بود که اومد اینجا. فردا باید برم بخیه هامو بکشم.
19 آبان 1394

هشت روزگی

  امروز بابا عصر کار بود. بعد از رفتن داداشی به مهد دایی سعید هم اومد دنبال ماشین اخه کیان جون امروز می خواست واسه بار اول بره خونه بابابزرگش. امروز احساس کردم شیرم سیرت نمی کنه. بعد از رفتن دایی اینا یه کم دلشوره گرفتم. بابا هم رفت سر کار. مامانی و خاله معصومه عصرش اومدن پیشمون. تا ساعت ده هم پیشمون موندن. بعدش با باباجون و دایی محمود برگشتن. دادا ارشیا خیلی اذیت کرد. الهی بمیرم واسش دیگه مثل قبل نمی تونم بش برسم. کاش خودش هم بیشتر درک می کرد. ...
18 آبان 1394

پنج روزگی

سلام دختر قشنگم  الهی مامان فدات بشه جونم دیشب تا ساعت دو بیدار بودی دیگه از زن دایی واست شیر نگرفتم اخه از عصر دیگه احساس کردم شیرم سیرت میکنه یه کم استرس داشتم که شب گرسنه بمونی ولی خدا رو شکر این جور نشد. از ساعت سه ونیم تا شش هم بیدار بودی و بعدش خوابیدی. صبح ساعت ۹ و نیم از خواب بیدارشدیم. بعد از صبحانه واسه باباجون مهمون اومد. ما موندیم توی اتاق ‌پشتی و مامانی و خاله ها تو اش پز خونه. داداشی هم توی اتاق دایی ها. بعدش زنگ زدم به دوستم هاجر. توی این چند روز چند بار برام زنگ زد ولی نتونستم جواب بدم. خلاصه یه دلی از درد و دل سیر کردم. توی این چند روز نتونسته بودم یه دل سیر گریه کنم. حسابی گریه کردم. دلم و...
15 آبان 1394

چهار روزگی

سلام پانیه نازم دیشب اخرش به زور بیدارت کردم و شیر خوردی. دادا کیان هم تا صبح گریه کرد و نالید. وقتی به واکسن دو ماهگی شما فکر می کنم تنم می لرزه. صبح هر چی به بابا زنگ زدم که ببینم شناسنامه ها رو کجا گذاشته جواب نداد. دایی محمود هم دیشب رفت خونه خودمون خوابید. اومدنی ماشین رو هم با خودش اورد تا دخملی رو ببریم واسه ازمایش تیروئید و زردی و پایش خانه بهداشت. اول رفتیم درمانگاه کسایی واسه تست تیروئید و زردی. تا جواب ازمایش زردی حاضر شه رفتیم خانه بهداشت. وزنت با لباس شده بود سه کیلو. بعد دوباره رفتیم جواب ازمایش رو هم گرفتیم. خدا رو شکر زیاد بالا نبود. ۷۰۵ اومدیم خونه باباجون. خاله معصومه و زن دایی و کیان جون خواب بودن. ...
14 آبان 1394

دخملی یک شنبه تو بقلمی

  سلام دختر قشنگم سفید برفی نازم خوبی مامان؟ امیدوارم این انقباض ها اذیتت نکنه خیلی نگرانتم. اخیرا انقباضاتنم خیلی زیاد و شدید شدن. وقتی شکمم سفت میشه فقط نگران تو می شم. دکترم واسه یکشنبه صبح نوبت سزارین بهم داده. یعنی تو ۳۸ هفته. ۲ هفته تخفیف خوردی. هفته پیش رفتم سونو. وزنت فقط ۲۶۰۰ بود. چرا؟ چرا وزن نگرفتی؟ ایشاالله که وزن موقع تولدت به ۳ کیلو برسه. داداشی ۳۶ هفته به دنیا اومد با وزن ۳ کیلو. کاش همه چیز خوب پیش بره. وای یکشبه دیگه تو بقلمی. مشتاقانه منتظر بوسیدنت هستم عشق من. بوس.   ...
7 آبان 1394

دخملی چیکار کنم؟

سلام دختر قشنگم خوبی مامان؟ مامان که دو روزه حالش بده. سر شب رفتم بیمارستان واسم یه ازمایش نوشت و سونو. گفت اگه دردات بیشتر از این شد بیا بستری شو. موندم چیکار کنم از یه طرف دیگه طاقت درد رو ندارم ازیه طرف دیگه هم دخملی طبق سونو ۲۶ هفته و ۲ روزشه و طبق تاریخ خودم ۲۵ هفته و سه روز هنوز خیلی زوده  بدتر از همه نمی خوام توی این چند روز زایمان کنم چون اخر هفته همه هستن نمی خوام توی این شلوغیا و رفت و امدا زایمان کنم. خودت بگو چیکار کنم یا یه کاری بکن که این دردا کم بشه یا همین امشب بیا که تا سه روز دیگه یه کم خودم رو جم و جور کنم. ...
27 مهر 1394

دخملی ۳۰ روز دیگه میاد

سلام دخترکم خوبی؟ دیروز و پری روز منتظرت بودم هر لحظه فکر می کردم دیگه داری میای ولی خبری نشد. امروز هم انگار اروم تو دل مامان خوابیدی زیاد شیطونی نمی کنی. داداش دقیقا یه ماه زودتر به دنیا اومد. ببینم شما چی کار می کنی مامان که حسابی خساته شده البته نه از وجود شما تو دلش از این همه درد و عذاب اگه درد نداشتم از اینکه این دوران داره تموم میشه حسابی غصه می خورد ولی حالا نه دلم می خواد زودتر بیای. بوس ...
25 مهر 1394