پانیاپانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
داداشیداداشی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
زندگی من و بابازندگی من و بابا، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

شیرین گندمک من

دخملی ۴۰ روز دیگه به دنیا میاد

دختر قشنگم سلام خوبی نازگلم؟ مامان که بهتره. خیلی هیجان دارم دخترکم نهایتا چهل روز دیگه به دنیا میاد. همش دارم بهت فکر می کنم. چه شکلی هستی؟  چند روز پیش شب عید غدیر رفتیم واست خرید کردیم. البته فقط ضروریها رو خریدیم. خورده ریزها هنوز مونده. شنبه حالم خیلی بد بود. داشتم از درد می مردم. ساکم رو بستم مدارک مورد نیاز رو هم ورداشتم. داشتم دیگه وصیت می کردم. داداشی همون روز مریض بود یه باره تبش بالا رفت. اینقدر دستپاچه شدم که درد خودم یادم رفت. باورم نمی شد. خندم گرفته بود. ولی خوب خواست خدا هرچی باشه همون میشه. بمون همون جا و سر وقت خودت به دیا بیا. بوس ...
15 مهر 1394

دخملم به مامان کمک کن

  سلام دخمل قشنگم عزیزم سفید برفی من یه کم به مامان کمک کن دیکه طاقت این همه درد رو ندارم یه کم اون پاهای نازت رو جم و جور تر کن می دونم تقصیر مامانه که این قدر اومدی پایین ولی باور کن لگنم داره از درد می ترکه بابا جون اینا امروز رفتن مشهد زیارت اقا امام رضا یه کم با مامان همکاری کن تا توی این سه روز اتفاقی نیافته بوس  ...
5 مهر 1394

هدیه بابایی به دخملش

سلام دخمل خوشکل من  خوبی مامان الهی فدات بشم عشق لحظه هایی هستم که توی دلم داری تکون می خوری عاشق اون لگدهاتم  از طرفی وقتی به این فکر می کنم که 32 دو هفته گذشته و فقط 8 هفته مونده از خوشحالی پر در میارم  از طرف دیگه غصه می خورم که این لحظات ناب داره تموم می شه. جای امپول هام خیلی درد می کنه کمر و لگنم هم دیگه کار نمی دن. وقتی کیان رو می بینم دلم می خواد زودتر بیای و بقلت کنم شیر بت بدم و بوست کنم ولی می دونم که دلم واسه این روزها تنگ می شه  دخمل گلم شنبه یعنی 28 شهریور بابا سور پرایزمون کرد. اولش فکر کردم داره شوخی می کنه ولی بعدش دیدم نه جدی می گه. اخرش هم رفتیم واسه دخمل خرید. ...
2 مهر 1394

ورود به ماه هشتم

سلام دختر گلم  خوبی عزیزم سفید برفی قشنگم ماه هفتم رو هم پر کردیم و رفتیم توی ماه هشت گلکم دارم از درد می میرم. خودت از خدا بخواه تا به مامان صبر بده تا تحمل کنه امیدوارم دخترکم خوب باشه. دیشب شب خیلی خیلی بدی بود. می خواستم بیام برات بنویسم ولی بابا و داداشی خواب بودن نخواستم بیدارشون کنم. الان هم بیرون هستن. رفتن آرایشگاه. آخه چهارشنبه عروسی دخترعموت الهامه. خدایا کی میشه من هم دخترکم رو عروس کنم. بهم طاقت بده تا این دردای وحشتناک رو تحمل کنم. دخترکم برا دعا کن . سالم بمون و سر موقع به دنیا بیا. دختری خیلی درد دارم. نمی تونم ناهار درست کنم. دیشب هم شام درست نکردم. دختری دارم می میرم. برام د...
23 شهريور 1394

خرید واسه دخملی

سلام سفید برفی مامان دخترکم خوبی؟ حسابی که مشت و لگد می زنی. پس باید خوب باشی. مامان که هنوز درد داره. خیلی وقتا از درد کمرم راست نمی شه. مسکن خوردن هم شده برام یه کابوس. دیروز با بابا و داداشی رفتیم واسه داداشی خرید.آخه 25ام عروسی دختر عموت الهامه. واسه داداش که چیزی گیر نیوردیم ولی واسه شما چند تیکه لباس خریدیم.         ...
12 شهريور 1394

دخملی بمون حالا زوده

دیروز صبح دوباره حالم بد شد یه درد وحشتناک اومد سراغم. بیشتر از درد از ترس اشکام می ریخت قلبم داشت از جا کند می شد همش می گفتم یا امام رضا من که امروز قرار بود بیام واسه دخملی خرید خودت واسم نگهش دار. مامانم اومد رفتم دکتر. آمپول دارو و معاینه و بعدش اومدیم خونه. دخملی بمون حالا خیلی زوده. بمون تا بزرگتر شی.
5 شهريور 1394

انتخاب اسم

دخمل گلم هنوز اسم واست انتخاب نکردم.  ولی چند تا اسم پیش نهادی هست که دارم روشون فکر می کنم. از مامانای نی نی وبلاگی ممنون می شم اونها هم نظرشون رو بدن. 1. هستی: اسم انتخابی داداشی 2. زهرا: اسم پیشنهادی مامانی 3. سنا : خاله فرحنار 4. ارشیدا: خاله معصومه 5. نیوشا: بابا اسم هایی که خدم دستشون دارم: 6. آوینا 7. پانیا اسم خودم: سارا اسم بابا: آرش اسم داداش: ارشیا   ...
2 شهريور 1394

دخملی حالش خوبه ولی مامانش نه

دختر نازم سلام الهی مامان فدات بشه همون طور که قبلا گفته بودم چند روز پیش درد داشتم. شنبه 24ام نوبت خانه بهداشت داشتم بابا نبود با داداش رفتم ولی خانوم صادقی نبود. موقع برگشت با هزار مکافات خودم رو رسوندم خونه. داشتم از کمر درد می مردم. سه شنبه هم رفتم آزمایش قند دادم . توی ازمایشگاه دیدم که بلند شدن برام خیلی سخته و رسما موقع راه رفتن پاهامو می کشیدم روی زمین. همون شب هم عمو اینا اومدن خونمون و مهمون داری. آخر شب دیدم که نه دارم می میرم. ولی تحمل کردم. صبح که از خواب بیدار شدم کمرم راست نمی شد. خونه رو جمع کردم و ظرف و ظروف دیشب رو گذاشتم سر جاش. جارو کردم. سفره رو گذاشتم تو ماشین لباس شویی. باباجون توی خیابون بود. ق...
2 شهريور 1394